شمارهٔ ۱۷


ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا

صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا

سواد زلف بتان است نسخه بختم

سفیدبخت ندیده است روزگار مرا

ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم

فزود نشئه این باده از خمار مرا

فغان که سوختم و آستین لطف کسی

نرفت آینه خاطر از غبار مرا

ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم

به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا

چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت

کمر برای همین بسته روزگار مرا

نماند آرزویی در دلم که مردم چشم

به سعی گریه نیاورد در کنار مرا

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم