شمارهٔ ۳۱


شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را

دمی صدبار دل با دیده‌اش سودا کند خود را

شب وصل است و دل عهد خیالت تازه می‌سازد

که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را

عنان دل به دست بیخودی افتاده می‌ترسم

که بی‌تابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را

به دشت بی‌سرانجامی چنان گردیده قدسی گم

که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم