شمارهٔ ۳۶


فسون ناله‌ام شب بسته خواب پاسبانش را

که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را

ز چاک سینه‌ام دل می‌کند نظاره زلفش

چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را

نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد

به حال خویشتن پی برده‌ام لطف نهانش را

اسیر عشق را فرض است عزت بعد مردن هم

میندازید بر خاک مذلت استخوانش را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم