شمارهٔ ۳۹


پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را

بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را

بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل

کم کرد دیده گریه بسیار خویش را

بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست

دانسته‌ام غرور ستمکار خویش را

جز شغل دوستی نبود کار دیگرم

شکر خدا که یافته‌ام کار خویش را

قدسی هوای باغ و لب جو چه می‌کنی

دریاب فیض سایه دیوار خویش را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم