شمارهٔ ۵۲
شب شود روز از خیال عارض جانان ما
شمع گو منت منه بر کلبه احزان ما
بر لب استغفار و در دل نقش روی و زلف یار
بت درون پیرهن میپرورد ایمان ما
دست ما تا با گریبان پارهکردن کرده خو
تار و پود پیرهن بر تن بود زندان ما
گلشن ما جای عشرت نیست ای بلبل برو
جز دل پرخون گلی نشکفته در بستان ما
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم