شمارهٔ ۶۴


بی تو شب تا روز چون شمعم به چشم تر گذشت

اشک دامانم گرفت و آتشم از سر گذشت

بر سر راهش ندارم لذتی از انتظار

یار پنداری که امروز از ره دیگر گذشت

آنکه مشکل بود عمری حالم از نادیدنش

دوش با من بود و بر من حال مشکل‌تر گذشت

شوق چون زور آورد اندیشه طاقت چه سود

دست و پا نتوان زدن جایی که آب از سر گذشت

بس که از چشمم گریزان است آن آب حیات

چون ز من بگذشت پنداری ز آتش برگذشت

الحذر از آه قدسی کامشب از درد فراق

تا به لب از سینه آهش بر سر نشتر گذشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم