شمارهٔ ۷۱
از خارخار وصل گلم دل فگار نیست
محرومیام گلیست کش آسیب خار نیست
بیبهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن
آیینه را به روی بد و نیک کار نیست
خورشید هیچکاره بود در دیار تو
این عرصه بیش جلوهگه یک سوار نیست
چون آفتاب با همه صافم ز دوستی
بر روی هیچ آینه از من غبار نیست
احوال من در آینه روشن نمیشود
حال درون ما ز برون آشکار نیست
دانسته بگذرم ز خوشیهای خود مرا
دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست
جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم
فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست
قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت
داند که کشتنی بتر از انتظار نیست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم