شمارهٔ ۹۲


جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت

غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت

عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهی‌ست

مجلس‌آرای چمن هم دُرد مینایی نداشت

عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد

مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت

در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟

آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت

دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم

هرگز این میخانه چون من باده‌پیمایی نداشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم