شمارهٔ ۱۰۸


رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت

چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت

نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه

گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت

کجاست عشق که در دیده‌ام نمک پاشد

که روزگار به آسودگی و خواب گذشت

به بزم شوق گر این نشاه می‌دهد می عشق

هزار حیف ز عمری که بی‌شراب گذشت

نگه ز رشک به رویش نبرد ره قدسی

چو روزگار تو محروم از آفتاب گذشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم