شمارهٔ ۱۳۴


می دید رویت آینه و دیده برنداشت

خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت

برگ گلی نبرد صبا از چمن برون

کز درد، بلبلی ز پی‌اش ناله برنداشت

در حیرتم که دیده ازو برنداشتم

دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت

در خاک خفته‌ایم چو گنج و مقیدیم

مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت

دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود

غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت

چشم دلم ز نور رخ او لبالب است

در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت

از جور خویش می‌کُشدم ورنه در دلش

هرگز فغان بی‌اثر من اثر نداشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم