شمارهٔ ۱۷۶
مرا چو کار بدان زلف تابدار افتاد
نماند تاب دل و عقدهام به کار افتاد
ز من چو غنچه نپوشی جمال اگر دانی
به دل ز دیدن رویت چه خارخار افتاد
غلام بخت سیاهم چرا که میدانم
ز نسبتش سر و کارم به زلف یار افتاد
مرا چو آینه شاید به دست خود گیرد
خوشم که دیده چو آیینهام ز کار افتاد
جدا ز روی تو داد گریستن دادم
ز گریه چشم مرا دجله در کنار افتاد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم