شمارهٔ ۲۱۷
هرکجا زندهدلان شست دعا بگشایند
باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند
چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟
آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند
عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس
کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند
هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل
کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند
دل عبث میتپد آن نیست که چون شعله شمع
تا به آخر نفسش رشته ز پا بگشایند
غنچهوار از جگر خار برون آرم سر
گر بدانم که مرا دل ز صبا بگشایند
در وصل تو که نگشوده کسش، خستهدلان
کف برآرند و به تاثیر دعا بگشایند
قدسی از میکدهام باز نیارند، اگر
زاهدان دست به تاراج دعا بگشایند
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم