شمارهٔ ۲۷۸
ازان دل از غم ایام برنمیآید
که آفتاب می از جام برنمیآید
ز زیر زلف برآمد رخش، که میگوید
که آفتاب، گه شام برنمیآید؟
بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بیخراش نگین، نام برنمیآید
چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمیآید
نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمیآید
به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمیآید
ز لختهای جگر، اخگر است بر مژهام
ز شاخ، میوه من خام برنمیآید
{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمیآید
به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمیآید
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم