شمارهٔ ۲۸۳


ای دست تو به کینه ز دوران درازتر

چشمت ز حادثات جهان فتنه‌سازتر

چندان که آن صنم گره از زلف باز کرد

در وصف خویش کرد زبانم درازتر

شاید که دود از دل گردون برآورد

کو ناله‌ای ز ناله من جهان‌گدازتر

ناز تو می‌کشد به نیازم، وگرنه نیست

آزاده‌ای ز من به جهان بی‌نیازتر

شام فراق اگرچه مرا دیده باز بود

صبح وصال بودم ازان دیده بازتر

چون عشق، خواند گرچه مرا خانه زاد، حسن

پرورده است لیک ز خویشم بنازتر

قدسی به گرد مرکز انصاف گشته‌ام

از خال او ندیده دلم، دلنوازتر

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم