شمارهٔ ۳۰۴
غم کجا شد که به جان آمدم از شادی خویش
هیچکس نیست چو من دشمن آبادی خویش
دیر میکشت در آن کوی غمم، دور شدم
خویش برخاستم از جای به جلادی خویش
هر گلی حلقه دامیست درین راه مرا
میروم سوی قفس از پی آزادی خویش
گفتی از من گذر، از خود نتوانی چو گذشت
نگذرم از تو، ولی بگذرم از وادی خویش
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم