شمارهٔ ۳۰۸


گیرم ز دل به بادیه غم، سراغ خویش

باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش

بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی

در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش

در باغ، ما و لاله ز یک خاک رسته‌ایم

هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش

از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود

گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش

بوی می‌ام ز خویش برد، می چه حاجت است

چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم