شمارهٔ ۳۳۹
در قیدم و گمان که گرفتار نیستم
دارم هزار زخم و خبردار نیستم
گه سینه میخراشم و گه ناله میکنم
یک دم ز شغل عشق تو بیکار نیستم
جایی نمیروم ز گلستان کوی تو
بوی گلم، ولی به صبا یار نیستم
یکباره گر ز من نه فراموش کردهای
کو جور، اگر به لطف سزاوار نیستم؟
عرض دوا به چاره این خستهدل مبر
انگار کن مسیح که بیمار نیستم
ای وصل، عیش میدهی و درد میبری
مگشا در دکان که خریدار نیستم
غم جای خود گرفت چو دل شد ز خون تهی
اندوهگین ز گریه بسیار نیستم
اشکم به خون نشاند و مرا لب به خنده باز
آبم ز سر گدشت و خبردار نیستم
دارد به غیر لطف نمایان، به رغم من
قدسی حریف این همه آزار نیستم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم