شمارهٔ ۳۵۵


دایم چو غنچه سر به گریبان گریستم

پیدا شکفته بود و پنهان گریستم

هرجا چو غنچه تنگدلی چند یافتم

رفتم چو ابر و بر سر ایشان گریستم

چون شمع، زندگانی من صرف گریه شد

تا آخرین نفس، ز تف جان گریستم

ای ابر هرزه آب رخ خود مبر، که من

چندان که ممکن است چو باران گریستم

هرگز ز گریه روی نکردم ترش چو ابر

دایم چو شیشه با لب خندان گریستم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم