شمارهٔ ۴۱۱


مباش غره به عهد قدیم و یار کهن

که هفته‌ای چو شود، خاربن شود گلبن

به جذب حادثه شد پیکرم چنان مشتاق

که پا نخورده به سنگم، کبود شد ناخن

میان عاشق و معشوق، راز دل گفتن

همین بس است که آزار لب نداد سخن

نهفته حیف نباشد چنان گل رویی؟

خدای را که رخ آلوده نقاب مکن

ز کار خود نگشوده‌ام گره، چرا قدسی

زمانه نی شکند ناخن مرا در بن؟

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم