شمارهٔ ۴۳۲


کشته‌ای اول به نازم، باز خندان کرده‌ای

می‌توان دانست کز قتلم پشیمان گشته‌ای

من طلبکار توام با چشم در دیر و حرم

تو مرا در سینه همچون روح پنهان گشته‌ای

بعد ایامب که پیشش یافتی راه سخن

عرض حال خویش کن ای دل، چه حیران گشته‌ای؟

مرهم الماس ای دل بسته‌ای بر زخم خویش

کرده‌ای با درد خو، فارغ ز درمان گشته‌ای

از قبول عشق، قدسی کس مبادا بی‌نصیب

نیست جای غم که رد کفر و ایمان گشته‌ای

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم