شمارهٔ ۴۳۶


بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی

گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی

گشاده‌روی به هر در شدم چو آینه، لیک

چو پشت آینه از کس نیافتم رویی

از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها

ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی

جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست

به بیستون رو و دریاب دست و بازویی

نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم

چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی

ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شده‌ام

چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی

هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی

نمی‌کشد به بهشتش دل از سر کویی

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم