شمارهٔ ۴۴۴


نخیزد از دل مرغان باغ، افغانی

که ناخنی نزند بر دل پریشانی

هزار عقده‌ام از دل به یک خدنگ گشود

فروختم چمنی غنچه را به پیکانی

ز شرم عشق اسیر تو آب گشته مگر؟

که شد ز دام تو هر حلقه، چشم گریانی

به غیر جیب‌دریدن نداند، آنکه بود

چو شمع تا نفس آخرش گریبانی

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم