شمارهٔ ۴۴۷


سرم شد باز گرم از مژده بیجای سودایی

به غم دل را بشارت ده، که عاشق می‌شوم جایی

چرا جام محبت نشکند عهد لب مستان؟

که آمد لای کش دیوانه میخانه پیمایی

به دیگر باره رسوایی، بشارت روح مجنون را

که آمد با محبت تازه پیمان کرده رسوایی

دو چشمم ماند قدسی بر سر هر ره چو نقش پا

که گردد آبروی چشم من، خاک کف پایی

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم