شمارهٔ ۴۵۷
چو باد صبح گذشتم به گرد هر چمنی
برای خویش، چو کویت نیافتم وطنی
چو دست خصم زلیخا، بریده باد آن دست
که بر تنی نتواند درید پیرهنی
چو قامت تو نهالی ندیدهام موزون
به اتفاق صبا گشتهام به هر چمنی
روم به دایره مردم پریشانبخت
مگر ز موی تو بر گوش من خورد سخنی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم