شمارهٔ ۱۴


در دلم مهر تو بهر دگری جا گذاشت

در سرم آتش سودای تو سودا نگذاشت

با فسون سخنت دعوی اعجاز مسیح

بود حرفی لبت آن هم به مسیحا نگذاشت

آب یا رب ز که گیرد پس ازین ابر بهار

رشک چشم تر من، آب به دریا نگذاشت

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم