شمارهٔ ۷۷
از حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنای
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آن را که دل سوی جم می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب
مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
عاشق شکسته پاش نه در پیش نست و بس
هر جا رود چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی سخن وصل از آن دهن
باور مکن که آن سخن نامعین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم