شمارهٔ ۱۴۷
دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست
لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت
اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت
دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت
آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت
سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود
آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت
آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر کمال
خضر خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم