شمارهٔ ۱۶۲
دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست
من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست
فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم
گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست
خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت
طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست
همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه
هرکه را سلسله جنبان دل آن سلسله موست
بار جاده کشیدی همه وقتی دوشم
در سر اکنون می و بر دوش من این بار سبوست
بسکه در بای کشان کرد سر مسکینان
زلف مشکینش ازین شرم سر افکنده فروست
زاهدم گفت نشد عاقل و هشیار کمال
هرکه هشیارتر است از همه دیوانه تر اوست
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم