شمارهٔ ۳۸۱
چشمش را عقل و مبه و جان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم