شمارهٔ ۱۶
صاحبا شوکت دی ماه بان پایه رسید
که زحل کرسی نه پایه به هیزم بفروخت
بر قد هیچکس ایام قبایی نبرید
که طمع چشمه خورشید بان چشم ندوخت
میکند باد برفتن حرکتهای خنک
مگر این شیوه ز زهاد ریایی آموخت
با همه ذوق درون گرم نشد وقت کمال
تا که در خلوت او دمبدم آتش نفروخت
بر سر نقده وامی بدعاگو بفرست
پاره هیزم و انگار که آن نیز بسوخت
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم