شمارهٔ ۳۹
هر زمان بویی از آن جعد سمنسا میرسد
تازه جانی بر روان مرده ما میرسد
شکوه از جور تو کردن دلپسند عقل نیست
خیر محض است آنچه از مولی به مولی میرسد
در بر نادان جفا باشد ولی عین وفاست
آنچه بر مجنون صحرایی ز لیلی میرسد
اوفتاده آوازهام در عشقت از عالم بلی
سیل خاموش نماید چون به دریا میرسد
شکر احسانت که تا ننهاده دردی روی من
درد دیگر درد را بهر مدارا میرسد
نقد باشد در بر ما وعده فرادی تو
گر که گویند آخر نسیه به دعوا میرسد
درد از پهلوی (صامت) فیض چندانی نبرد
بینصیبست آنکه در آخر به یغما میرسد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم