شمارهٔ ۴۰
هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گمشد
مران ای سار بان محمل که امشب کاروان گمشد
مگر مرغی رها گردید از کنج قفس دیگر
که از نالیدن او دست و پای باغبان گمشد
ترا گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زرف پرچینش
ز من نشنیدی و روز تو شب شد آشیان گمشد
موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش
زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گمشد
زدی تا بیرق بیداد را در ملک نیکویی
نشان مهر و بنیاد محبت از جهان گمشد
به منع بیدلان ناصح چرا بیهوده میکوشی
دلی گر بود ما را بر سر زلف بتان گمشد
ز بس میکرد (صامت) آرزوی راه گمنامی
کنون از بینشانیهای یار از وی نشان گمشد
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم