شمارهٔ ۶۱۰


نیست از سوز تو جانرا نه گزیر

سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز

و نه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتش طبع

خاطرم می کشد آن تیغ زهی خاطر تیز

گفتهای زلف کجم دار بدست و مگوی

ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز

نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین

زحمت خود برای باد از آن که برخیز

خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش

روز روشن به چنین بند چه امکان گریز

هر که خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت

نکند کس به ازین معنی ناز ک انگیز

دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال

بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم