شمارهٔ ۶۳۷
کسی که دل طرف زلف یار میکشدش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم