شمارهٔ ۷۰۴
ترا بر دیده من جاست گفتم
که این جوی و تو سروی راست گفتم
البت گفت از توأم جانست درخواست
مرا از نست این درخواست گفتم
دهانت با دلم گفتا کجایی
که پیدا نیستی، پیداست گفتم
ز من پرسید هرگز میکنی خواب
نکردم این گنه شبهاست گفتم
به تنهانی به سر چون می بری گفت
خیالت روز و شب با ماست گفتم
دلت کو گفت تا با من سپاری
اگر دل نیست جان برجاست گفتم
کمال این درد را گفتی چه درمان
نمی دانم خدا داناست گفتم
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم