شمارهٔ ۷۶۰


قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم

سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم

من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت

بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم

نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی

که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم

به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس

همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم

زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد

بدهید ای حریفان بدهید انتظارم

قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی

که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم

چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق

که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم