شمارهٔ ۸۴۷


دل است جایش و با دیده فتاده به خون

بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون

عجب مدار که پروانه شب نیارامید

که شمع لیلى حسن است و عاشقش مجنون

فزون ز ماه نوست ابرویت به صد خوبی

که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون

چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود

ز دل سکون رود ار با لف شود مقرون

به عنکبوت بگوئید تا به یک در مگس

تن نزار من آرد به خانه بهر ستون ز دیده خون

درون دل چو نشستی نه ایستاد دمی

و بدین وجه رفت تا اکنون

از جور نند لبی گرم رفت اشک کمال

به تازیانه شیرین دونده شد گلگون

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم