شمارهٔ ۸۷۱


کارم ز دست شد نظری کن بکار من

بنگر بکار بنده خداوندگار من

فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین

تا اوفتاد بر سر کویش گذار من

بس جان نازنین که چو گل میرود به باد

ر در پای سروناز تو ای گلعذار من

کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم

خالی نگشت آب روان از کنار من

گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان

از نهار جان من که مده انتظار من

وقتی که بگذری بسر تربت کمال

راحت رسد بسی به تن خاکسار من

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم