شمارهٔ ۹۲۳


ای روان گرد درت اشک روان پیوسته

به فلک بی تو مرا آه و فغان پیوسته

در چمن چون ورق عارض و رخسار تو نیست

گل سرخ این همه بر سرو روان پیوسته

تا لبم پای نو بوسید و زبان نام تو برد

این جدا شکر تو می گوید و آن پیوسته

تا به تیر مژه دل صید کنی از چپ و راست

ز ابروان چشم تو دارد دو کمان پیوسته

خاک پای تو ز صد میل مرا در نظر است

باد آن سرمه به چشم نگران پیوسته

در دهان جای حدیث دگری نیست که هست

سخن آن لب و دندان به زبان پیوسته

به وصال لب او یافته تا جسته کمال

زندگانی چو تن گشته به جان پیوسته

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم