شمارهٔ ۹۲۷
ای منت جانفشان دیرینه
داغ عشقت نشان دیرینه
بفراموشیت نیامده نیز
بادی از عاشقان دیرینه
بینو بودم هلاک خویش گمان
کردی گمان دیرینه
گو غمم خور جگر که نیست دریغ
میچ ازین میهمان دیرینه
پیر گشت و هنوز هست رقیب
آه ازین سخت جان دیرینه
تو گلی چون تو بایدم نه بهشت
چه کنم بوستان دیرینه
سگ کویت چو دید لاغرییم
بو نکرد استخوان دیرینه
بر ندارد کمال تا دمه حشر
سر ازین استان دیرینه
تا چو مجنون بساخت دفتر عشق
تازه شد داستان دیرینه
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم