شمارهٔ ۱۰۰۸


چشم شوخ و دل سنگین بر سیمین داری

خال مشکین رخ رنگین لب شیرین داری

تو چه دانی ز من و حال من ای شمع چگل

که چو من عاشق دل سوخته چندین داری

بی نیازی و نیازت بمن بیدله نیست

پادشاهی و فراغ از من مسکین داری

گفتة رسم وفا دارم و آئین جفا

آن نداری سر یک موی ولی این داری

ای صبا نکهت آن زلف مگر نشنیدی

که هوای چمن و برگ ریاحین داری

دعوی زنده دلی از تو تکونیست کمال

گر شب فرقت جانان بر بالین داری

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم