شمارهٔ ۳۸


دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست

جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست

نفسی گر تشکیبم ز لبت معذورم

تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست

کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو

آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست

چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر

قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست

هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست

شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست

دل زندانی خود را چو خلاصی جستم

گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست

بد ملامت نشود دور همام از لب یار

خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم