شمارهٔ ۹۳
بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید
که آن شمایل خوب انجمن بیاراید
بخند اگر چه ز خندیدنت همی دانم
که آفتاب به روزم ستاره بنماید
زناز چشم تو هشیار مست می گردد
چه حاجت است به ساقی که باده پیماید
مثال نقش تو می خواستم ز صورتگر
جواب داد که آن در قلم نمی آید
توان به نوک قلم صورتی نگاشت ولی
ملاحتش که نگارد چنان که می باید
خوش است ناز ز روی نکو ولی نه چنان
که التفات به صاحب دلان نفرماید
که ازافریدن شاهد غرض همین بوده است
که از مشاهده صاحب دلی بیاساید
رخی بدین صفت و طلعتی بدین خوبی
به اهل عشق غرامت بود که ننماید
همام را غرض از دوست ذوق روحانی ست
نظر به میل طبیعت مگر نیالاید
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم