شمارهٔ ۱۱۵


نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش

که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش

هوس شکار دارد منم از جهان و جانی

وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش

همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد

سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش

شدم آن چنان ز مستی که به دوش می برندم

نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش

قدمی به دیدن ما نهد مگر به سالی

به مبارکی چو آید نبود دمی در نگش

پسر ما و آستانش که کم از سگی نباشم

که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش

به همام التفاتی نکند زکبر باری

سر صلحچون ندارد هوسی بدی به جنگش

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم