شمارهٔ ۱۴۰


تا نفس هست به روی تو برآید نفسم

ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم

در تمنای تو شد عمر و نمی دانم من

کاخرالامر به مقصود رسم بانرسم

مشکن بال نشاطم تو به پیمان شکنی

کر نیم باز هوای تو نه آخر مگسم

کردم اندیشه ز عشقت نبرم جان به کنار

این چه سیلی ست که بگرفت چنین پیش و پسم

تا نظر بر گل رخسار نو افتاد مرا

صورت خوب نماید همه چون خار و خسم

عاشق روی توام جمله جهان می گویند

نسبتم چون به تو کردند همین مایه بسم

شد جوانی و نشد کم هوس عشق همام

ای عزیزان چه کنم پیر نگردد هوسم

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم