شمارهٔ ۱۵۸


خیالی بود و خوابی وصل یاران

شب مهتاب و فصل نو بهاران

میان باغ و بار سرو بالا

خرامان بر کنار جویباران

چمن میشد ز عکس عارض او

منور چون دل پرهیزگاران

سر زلفش زباد نوبهاری

چو احوال پریشان روزگاران

گذشت آن نوبهار حسن و بگذاشت

دل و چشمم میان برف و باران

خداوندا هنوز امیدوارم

بده کام دل امیدواران

همام از نوبهار و سبزه و گل

نمی یابد صفا بی روی یاران

وهار و ول وه جانانه دیم خوش بی

وی آنان مه ول با همه وهاران

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم