شمارهٔ ۲


اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را

ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را

ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم

که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را

حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو

که بس بستند و نتوانند محکم داشت پیمان را

زنزدیکی نگار خویش را در بر نمی بینم

نبیند در درون دیده مردم چشم انسان را

دل بلبل زبال افشانی مرغ سحر خون شد

که میدانست توام صبح وصل و شام هجران را

تو سیرابی، ترا امواج دریا وحشت افزاید

درون تشنه داند لذت طغیان طوفان را

خریداران تهی دستند زآن ترسم که نیکویان

متاع حسن برچینند و بربندند دکّان را

غبار از عشق دارد گنجی اندر دل نهان ساقی

خرابش ساز تا پیدا کند آن گنج پنهان را

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم