شمارهٔ ۸


خروشی دوش از میخانه برخاست

که هوش از عاقل و فرزانه برخواست

مُغان خشت از سر خُم برگرفتند

خروش از مردم میخانه برخواست

فروغ روی ساقی در مِی افتاد

زبانۀ آتش از پیمانه برخواست

ز بس با آشنایان جور کردی

فغان از مردم بیگانه برخواست

چنان زنجیر گیسو تاب دادی

که فریاد از دل دیوانه برخواست

پی افروختن چون شمع بنشست

برای سوختن پروانه برخواست

بیا ساقی بیاور کشتی مِی

که طوفان غم از کاشانه برخواست

عجب نبود زتاب جوشش مِی

گر از خُم نعرۀ مستانه برخواست

چو مرغ دل شکنج دام او دید

نخست از روی آب و دانه برخواست

غبارا هر که دست از جان بشوید

تواند از پی جانانه برخواست

سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم