شمارهٔ ۳۳
ز آشیان مرغ دلم کاش کناری بکند
بو که آن سلسله مو میل شکاری بکند
سخت خامیم درین ره مگر از روی کرم
پیر میخانه به پیمانه شراری بکند
تا دل بلبل شوریده فریبد به گلی
سالها باد صبا خدمت خاری بکند
بوی مِی تا به قیامت ز مشامش نرود
هرکه در کوی خرابات گذاری بکند
سالها مردمک دیده برای شب وصل
خون دل خورد که ترتیب نثاری بکند
داد بر باد فنا ماحصلم را که دلم
خواست در مصطبۀ عشق قماری بکند
عشق نگذاشت دلم را که کند خدمت عقل
اشتر مست چه تمکین ز مهاری بکند
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم