شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی
ارسال
سخنان دوستان
سخنی از دوستان برای این شعر وجود ندارد
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم
از سخن شما دوست عزیز, خوشنود می شویم